دیشب به عیادت یکی از دوستانمان رفتیم که توفیق نبرد با داعش نصیبش شده بود. ایشان که نخواستند اسمشون جایی گفته بشه. تعریف میکرد: من هروقت میخواستم عازم بشم برای نبرد با داعش خدمت حضرت آیت الله مصطفوی رحمه الله علیه مشرف میشدیم. و ایشان در حقمون دعا میکردند و قبل از خروج در گوش راست و چپ دعا میخواندند. و الحمدالله سالم برمیگشتیم. حتی وقتی ایشان در بستر بیماری هم بودند برامون دعا میکردند. بعد از ارتحالشون خدمت پسر بزرگوارش آیت الله حاج سید محمد علی مصطفوی میرسیدیم . و همان کار حضرت آقا را انجام داده و برامون دعا میکردند. یک روز ماموریتی پیش آمد که بایستی عازم عراق میشدیم. ساعت ۲ نیمه شب بودیم . من با تعدادی از دوستان و درجه دارها اومدیم دم در خانه آقا و به آنها گفتم که اگر دوست دارید آقازاده آقارا بیدار کنیم تا برامون دعا کنند ولی دوستان موافقت نکردند. لذا پیشنهاد دادم پشت درب منزل آیت الله مصطفوی بنشینیم و دعای توسلی بخوانیم و مشرف بشویم. درنتیجه ما نیم ساعت دعا و توسل خواندیم و حرکت کردیم. روزی برای نفوذ به قسمتی باید نیمه شب حرکت میکردیم و من هم چون نقش تک تیرانداز داشتم با تعدادی از بچه های یزد یه گروه پنج نفره تشکیل دادیم و با یک بلد در منزلی پنهان شدیم. و منتظر بویم تا بلد ما بهمون بگه کی حرکت کنیم. یه کم ماندنمان در اون منزل طولای شدو من هم خوابم برد. در عالم خواب حضرت آیت الله مصطفوی را دیدم مثل همیشه همان لبخندهای منحصر بفردش به لبانش بود. روبه من کردند و فرمودند : حاجی از سمت چپ برو .نکنه سمت راست حرکت کنی و ...در این هنگام از خواب بیدار شدم و اون بلدی که همراهم بود گفت به طرف راست حرکت کنیم و به طرف مسجدی که در اون محل قرار گرفته برویم. من بهشون گفتم من سمت چپ میروم ولی آنها اصرار کردند که این چه حرفیه ...من خونه ای سمت چپ بود نشون کردم و در حال حرکت بودیم که خمپاره ای خورد دقیقا به همان مرد بلدی که همراهمان بود و در این حادثه متاسفانه ۴ تا از دوستانم شهید شدم و من هم مجروح شد و بدنم اصابت شش تا ترکش قرار گرفت....بعدا فهمیدیم که این بلد نفوذی همان داعشی ها بوده که قصد کشتن مارا داشته. .... این دوستمان بعدا داستانی هم برامون برای شفا گرفتنش تعریف کرد که خیلی جالب بود.در این هنگام همه دوستان برای شادی روح آیت الله مصطفوی فاتحه خواندن و صلوات فرستادند خدا رحمتشون کنه.