یکی ازدوستانم به نام آقای حسین دانش تعریف میکرد, که یک روز خدمت آیت الله مصطفوی رسیدم وعرض کردم که اگر ممکنه به فلان زیارت خارج از شهر مشرف بشویم...آقا هم قبول کردند. یک روز بعد از نماز جماعت ظهر درب منزل بودم هوا هم گرم بود .به آقا عرض کردم:آقاجون یک دعایی کن یه کم باران بیاید حال و هوامون عوض بشه.اقای دانش درحالیکه بیاد آن خاطره گریه میکرد قسم میخورد که حضرا آقا روبه قبله کرد و دعایی خواند و فرمودند ان شا الله عنایت میکنه خدا....ایشون میگفت از شهر خارج نشده بودیم که باران خیلی خوبی گرفت....کلی ذق کرده بودم....خلاصه بعد از زیارت.... آقا فرمودند خیلی خسته ام میخواستم دراز بکشم .اشکالی نداره گوشه ی یکی از این حجره ها بخوابم .عرض کردم حضرت آقا صبر کنید خادم حرم را ببینم و باز میگردم تا کلید یکی از این حجره ها را بگیرم....وقتی به خادم گفتم که آقا اومده...ایشان خب نمیشناختند به همراه ایشون اومدیم آقا را ببینه...دیدیم بله اقا کنار حجره دراز کشیده و خوابیده..خادم گفت این آقا را کجا پیدا کردی؟چرا اینجا خوابیده ...زودتر میگفتی... اصلا بریم منزل ما...گفتم که آقابیدار شه میپرسم.دیدم خادم گفت من طاقت ندارم بیدارش میکنم و دیدم پای آقا رابوسید که یهو آقا بیدار شدن و نشستند و خادم حرم به اصرار فراوان آقارا به منزلشون دعوت کرد....بعد دیدم که خادم حرم به همه فامیل تماس میگرفت که چنین آقای نورانی اومده بیایید منزل ما....چندی نگذشت که خونه این بنده خدا شلوغ شد...و اذان مغرب شد و آقا شروع به نماز خواندن کردند و همه نماز جماعت خواندند....بین دو نماز ازطرف خانم ها سر و صدایی بلند شد و آقا نگران شدند که چی شده...وقتی جویا شدیم یکی از خانم ها گفت من بیمار هستم خیلی دعا کردم.دیشب خواب دیدم که دارم نماز جماعت میخوانیم و این آقا امام جماعت بود وقتی وارد منزلتان شدم او صحنه خوابم رو دیدم حالم دگرگون شد.من ایشان را فقط در خواب و بصورت امام جماعت دیده بودم و اینجا هم همین صحنه تکرار شد ....همه برای شفای ایشان دعا کردند.....بعد آقای دانش درحالیه که چشمانش پراشک و قرمز شده بود , گریه کنان از من خداحفظی کردند و رفتند.

شب جمعه است نثار روح همه اموات, علما و شهدا مراجع گذشته , شیعیان امیرالمومنین از مشرق تا مغرب عالم ,بخصوص روح آیت الله مصطفوی حمد و سوره وصلوات