امروز مانند همه شبهای جمعه در مقبره آیت الله مصطفوی رحمه الله جهت فاتحه نشسته بودیم که یکی ازدوستان بنام آقای قاسم پوران یکی از مریدان آیت الله مصطفوی خوابی را تعریف کردند که قابل تامل بود....ایشان میگفتند :دوروز قبل از ارتحال آیت الله مصطفوی خواب دیدم که رفتم مسجد سرپله(یکی از مساجد کاشان و محله کودکی حضرت آقا) دیدم جمعیت بسیار زیادی جمع هستند به حدی که پشت بام ها هم پراز جمعیت و آیت الله مصطفوی هم بالای منبر و سخنرانی میکنند , از خوشحالی که حالشون خوب است صلواتی فرستادم و همه جمعیت صلوات فرستادم.....دیدم حضرت آقا در بالای منبر دستانش را بلند کردند آنچه یادم میاد ایشون فرمودند :من با پیامبر هستم و پیامبر هم با من است....منم بلند گفتم صلوات....بعد آقای پوران گفتند از آن خیابان تا چشم کارمیکرد مانند نمایشگاههای گل خیابانها پر از گل بود .من هم توی این خیابان ها حرکت میکردم تا رسیدم به مزار دشت افروز که مقبره حضرت آقا انجاست....به حدی در و دیوار و زمین پر از گل بود که باور کردنی نبود گلستان عجیبی بود و من مات و مبهوت که اینهمه گل از کجا آمده.... از خواب بیدار شدم و در فکر بودم که چه خوابیدی بود که اینهمه جمعیت و اینهمه گل....فردای آن روز خدمت آیت الله زاده مصطفوی رسیدم و خواب را تعریف کردم...ایشان به فکر فرو رفتند و فرمودند....خواب عجیبی است به نظر قرار است از کسی استقبال بشه و ان شا الله بخیر باشد ولی خوشابه سعادتش که اینجور تدارک دیده شده براش....و فردای آن روز خبر ارتحال حضرت آیت الله مصطفوی راشنیدم .....چشمانش پرازاشک بود و میگفت همه غمهای عالم از دلم میرفت وقتی خدمتش میرسیدم منو بغل میکرد و میبوسید چای برام میریخت ...حسن خلق ایشان را در هیچ کس ندیدم...همه کسانی که آنجا بودند تایید کردند و گفتند واقعا خوش برخورد و مهربان بود...بعد همه فاتحه خواندند....شب جمعه است نثار روح همه علما صلحا شهدا پدران و مادران, مدافعان حرم و روح این عالم فرزانه بخوانید حمد و سوره و صلوات